مرتضی سلطانی در طول سی سال گذشته روایات این کتاب را به نقل از شاهدان و شهدای حاضر در جنگ جمعآوری و ویراسته است. تعدادی را نیز خود شاهد ماجرا بوده است. این کتاب نیز حاوی ۵۴ روایت داستانی در سرفصل خاصی از وقایع دوران دفاع مقدس است. سرفصلی مربوط به حیوانات.
از این مجموعه داستان بزغالهها، گاومیش و کشف دشمن، هفتمین روایت است که در اینجا ذکر میشود.
راوی: شهید ساعد آقابالازاده، خلبان هوانیروز
در طول ایام جنگ، معجزات زیادی دیدیم که هر یک در جای خود خاطرات زیبا و درخور تعمقی هستند. یک تیم کامل پروازی عملیاتی هوانیروز همراه با بالگردهای جنگندۀ کبرا، شناسایی، ترابری مثل شینوک و ۲۱۴ در کنار و داخل نخلستانی به نام جراحی نزدیک آبادان و خرمشهر اسکان داشتیم که بیشتر از دوسه کیلومتر با نیروهای عراقی و کمین آن ها فاصله نداشتیم. کشف آن کمین و قرارگاه دشمن هم فقط بهخاطر فرار یکی از نیروهایمان از مقابل یک گاو بود که قصد شاخ زدن او را داشت.
از پرواز که بازگشتم نای حرکت نداشتم. درحالیکه از سرورویم عرق میریخت، تلوتلوخوران به زیر یکی از نخلها رفتم و نشستم. تکیه به تنۀ آن نخل دادم تا قبلاز پرواز بعدی هم چرتی بزنم و اندکی هم خستگی در کنم، اما هنوز پلک روی پلک نگذاشته بودم که هجوم پشهها شروع شد. هوا همچنان گرم و شرجی بود که نفس کشیدن هم برایمان مشکل بود. دست به جیب لباس پروازم کردم و با بیرون آوردن دستمالی که رنگ آن قرمز بود ضمن پاک کردن عرقهای سروصورت و گردنم شروع کردم به باد زدن خودم و دور کردن پشهها که خواب هم به سراغم آمد. نزدیکم چند گاو، گاومیش، گوساله و بزغاله در حال چرا و بهخصوص بزغالهها گرم بازیگوشی و بالا رفتن از دار و درختها بودند. دستمالم کمی مچاله بود. آن را چند بار در هوا تکان دادم تا چینوچروکهایش صاف شود که بتوانم روی صورتم بیندازم که یکباره صدای خورخور عجیبی نظرم را جلب کرد. سر که چرخاندم یکه خوردم.
یک گاومیش گردن کلفت بود که درست در چند متری سمت راستم ایستاده بود و با کشیدن یکی از سمهایش روی زمین، حالت حمله به خود گرفته بود. فوری یاد میدانهای گاوبازی و ماتادورها افتادم که بیاختیار خندهام گرفت. ابتدا فکر کردم خورخور و حرکات او موقتی است و خواهد رفت. اما خوب که دقت کردم فهمیدن تکان خوردن دستمال قرمز او را تحریک کرده است. بیخیال چشم به او و حرکاتش دوخته بودم که یکباره شروع به دویدن به سویم کرد. آنقدر هم سریع بهطرفم دوید که حتی فرصت نکردم ساک و کلاه پروازم را بردارم. خستگی یادم رفت. فقط سریع برخاستم و درحالیکه دستمال همچنان بین انگشتانم بود، پابهفرار گذاشتم. ابتدا تصور کردم بعداز مسافتی تعقیب خسته میشود و دست از سرم برمیدارد، اما خیر. به هر سمت و طرفی که میرفتم و در بین درختان میپیچیدم، ول کن نبود و با همان خورخور و سرعت بهدنبالم میدوید.
تعدادی از همقطاران که ناظر صحنه بودند، فقط میخندیدند و جیغوداد میکردند که سروصدای آنها هم مزید بر بیشتر تحریک شدن گاومیش میشد. فرار من و تعقیب گاومیش چنان با سرعت بود که از قرارگاه و همقطاران دوسه کیلومتر دور شدیم. دیگر داشت نفسم میبرید که یکآن به فکرم رسید دستمال را از خودم دور کنم، چون یکسر آن دستم بود و بقیهاش هم بهدنبالم در هوا نوسان داشت. فکر دومم هم پریدن بهداخل رودخانهای بود که در فاصلۀ چند متریام جریان داشت. هرچند که شدت جریان آب زیاد بود، شنا بلد بودم و میتوانستم خودم را نجات دهم. با همان نیت دستمال را که به کناری پرتاب کردم و به پشت درخت نخلی پیچیدم که یکباره وضع عوض شد. با توقفی ناگهانی و کشیده شدن سمهایش روی زمین، به سمت دستمال رفت و نفیرکشان در کنارش توقف کرد. داشتم خودم را برای بالا رفتن از نخل آماده میکردم که با دوسه بار مالیدن پوزه به دستمال و بو کشیدن و پشتورو کردن آن، بالاخره آرام شد و سر بهسمت من چرخاند. فوری پنجه به خار و لیفهای بدن نخل بردم، خودم را بالا بکشم که دوباره متوجه دستمال شد. چرخی دور دستمال زد و با چند بار سم کوبیدن روی آن، آرام بهسمت بقیۀ گاوها رفت. خیالم که از او راحت شد، مثل درختی که از ریشه قطع شده باشد، انگشتانم از لیفها جدا و همانجا زیر نخل نشستم و تندتند شروع به نفس زدن کردم. درحالیکه ترس از حملۀ دوبارۀ آن گاومیش غولپیکر هنوز در تنم بود.
مقداری که از خستگیام کاسته شد، یواشیواش برای فرار مجدد نیمخیز شدم که با دیدن صحنهای از بین شاخوبرگها در آنسوی رودخانه، همانطور نیمخیز ماندم. نیروهایی از دشمن با تعدادی خودرو در آنسوی رودخانه در حال جنبوجوش و تردد بودند. باز هم خیال کردم اشتباه میبینم و نیروهای خودمان هستند. بیشتر که جلو رفت و دقت کردم با دیدن نقش پرچم عراق که روی بدنه خودروهایشان بود، تصورم تبدیل به یقین شد که بلافاصله بهسمت قرارگاه خودمان دویدم. موضوع را که برای سرهنگ جلالی و سروان آسفار تعریف کردم، فوری آمدند و آن نیروها را دیدند و بلافاصله با پرواز یک تیم آتش که دو فروند بالگرد جنگنده کبرا و یک فروند بالگرد نجات بودند، همه را سرکوب و خودروهایشان را به آتش کشیدند و غنایمی از اسیر و خودرو و تجهیزات هم نصیب ما شد. هرچند که کشف و سرکوب آن موضع نفوذی دشمن موفقیت بزرگی برای نیروهای ما بود، باعث تغییر محل استقرار ما هم شد، چون موضع ما توسط ستون پنجم لو رفته بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.